گفتم به وقف که مرا کرده‌ای محروم
از بخشی از ارثیه‌ی نیاکانم

بخشی زمزرعه، یک قطعه از جالیز
سهمی هم از ثمر باغ و بستانم

آن مزرعه که بود خاکش حاصل‌خیز
آن باغ و برکه بود گنج پنهانم

آن کشتزار پر از خوشه‌های گندم و جو
آن چشمه پرآب همیشه جوشانم

افسوس از این همه ثروت که شد از دست
نفرین به طالع و بخت پریشانم

کاش الفتی نبدی بین ما هرگز
من بودم و ارث همه عزیزانم!

خندید وقف و بگفتا مخور اندوه
با خود بگو که من از نسل پاکانم

آنان که فکر آخرت خویش هم بودند
آنان که در این ره رفیق ایشانم

کِشتند دانه‌ای که ثمر می‌دهد هر روز
گویی که من آیینه‌دار بارانم

نوری به منزل جاوید خود بردند
شکر خدا که مُه شام آنانم

در بی وفایی دنیا، اسیر شک نشدند
گویی تذکری از سمت یزدانم

کفگیر بر ته دیگم نخواهد خورد
گویی که حاتم طایی دورانم

مال کم حلال، زحرام زیاد به
بشنو همی زمن این پند را جانم

نیکو بود که تو هم وقف را داری پاس
بر پاسبان خود، بدان نگهبانم  


بیژن شهرامی